دشتی عریض. دشتی فراخ. دشتی پهناور. صحرای وسیع و متسع: ز سم ستوران در آن پهن دشت زمین شدشش و آسمان گشت هشت. فردوسی. ندانست کش دست آزرده گشت ز پیکار شد خیره در پهن دشت. فردوسی. همه رنج و تیمار تو باد گشت که رستم پدید آمد از پهن دشت. فردوسی. نبیره پسر بود (گودرز را) هفتاد و هشت از ایشان نبد جای بر پهن دشت. فردوسی. همی بود (کیخسرو) بر پیل بر پهن دشت بدان تا سپه پیش او درگذشت. فردوسی. بیامد به پیش سپه برگذشت بیاراست لشکر بر آن پهن دشت. فردوسی. یکی مرد بر گرد لشکر بگشت که یکتن مبادا درین پهن دشت که گوری فروشد ببازارگان بدیشان دهند اینهمه رایگان. فردوسی. بدو گفت رستم که او خود گذشت نشسته ست هومان در این پهن دشت. فردوسی. چو شد روز روشن از آن پهن دشت بدیدند هر سو که لشکر گذشت. فردوسی. ستاده ست از آنگونه بر پهن دشت کزینسان سپاهی برو برگذشت. فردوسی. دگر گفت چون لشکرت بازگشت تو تنها بمانی درین پهن دشت. فردوسی. تو باری چه مانی درین پهن دشت که مرگ آمد از دشت سوی تو گشت. فردوسی. همی بود چندان بدان پهن دشت که لشکر فراوان برو برگذشت. فردوسی. دگر باره از آب اینسوگذشت بیاراست لشکر بر آن پهن دشت. فردوسی. یکی بیشه دید اندر آن پهن دشت که گفتی برو بر نشاید گذشت. فردوسی. چو از روز نه ساعت اندرگذشت ز ترکان نبد کس بر آن پهن دشت. فردوسی. همی تاخت اسب اندر آن پهن دشت چو یک روز و یک شب برو بر گذشت. فردوسی. ز کوه اندر آمد بهامون گذشت کشیدندلشکر بر آن پهن دشت. فردوسی. قضا را خداوند آن پهن دشت در آن حال منکر برو برگذشت. سعدی
دشتی عریض. دشتی فراخ. دشتی پهناور. صحرای وسیع و متسع: ز سم ستوران در آن پهن دشت زمین شدشش و آسمان گشت هشت. فردوسی. ندانست کش دست آزرده گشت ز پیکار شد خیره در پهن دشت. فردوسی. همه رنج و تیمار تو باد گشت که رستم پدید آمد از پهن دشت. فردوسی. نبیره پسر بود (گودرز را) هفتاد و هشت از ایشان نبد جای بر پهن دشت. فردوسی. همی بود (کیخسرو) بر پیل بر پهن دشت بدان تا سپه پیش او درگذشت. فردوسی. بیامد به پیش سپه برگذشت بیاراست لشکر بر آن پهن دشت. فردوسی. یکی مرد بر گرد لشکر بگشت که یکتن مبادا درین پهن دشت که گوری فروشد ببازارگان بدیشان دهند اینهمه رایگان. فردوسی. بدو گفت رستم که او خود گذشت نشسته ست هومان در این پهن دشت. فردوسی. چو شد روز روشن از آن پهن دشت بدیدند هر سو که لشکر گذشت. فردوسی. ستاده ست از آنگونه بر پهن دشت کزینسان سپاهی برو برگذشت. فردوسی. دگر گفت چون لشکرت بازگشت تو تنها بمانی درین پهن دشت. فردوسی. تو باری چه مانی درین پهن دشت که مرگ آمد از دشت سوی تو گشت. فردوسی. همی بود چندان بدان پهن دشت که لشکر فراوان برو برگذشت. فردوسی. دگر باره از آب اینسوگذشت بیاراست لشکر بر آن پهن دشت. فردوسی. یکی بیشه دید اندر آن پهن دشت که گفتی برو بر نشاید گذشت. فردوسی. چو از روز نه ساعت اندرگذشت ز ترکان نبد کس بر آن پهن دشت. فردوسی. همی تاخت اسب اندر آن پهن دشت چو یک روز و یک شب برو بر گذشت. فردوسی. ز کوه اندر آمد بهامون گذشت کشیدندلشکر بر آن پهن دشت. فردوسی. قضا را خداوند آن پهن دشت در آن حال منکر برو برگذشت. سعدی
دهی از بخش قشم شهرستان بندرعباس واقع در 38 هزارگزی باختر قشم. سر راه مالرو باسعید و بقشم. جلگه، گرمسیر، دارای 200 تن سکنه. آب آن از چاه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و صید ماهی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی از بخش قشم شهرستان بندرعباس واقع در 38 هزارگزی باختر قشم. سر راه مالرو باسعید و بقشم. جلگه، گرمسیر، دارای 200 تن سکنه. آب آن از چاه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و صید ماهی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
په سستاس (سوماتوفیلاکس). نام مردی مقدونی از یاران اسکندر و کسی که در جنگ مالیان اسکندر را نجات داد. وی آنجا نخست کسی بود که اسکندر را با سپر پوشید. پس از مرگ اسکندر در تقسیم ثانوی ولایات، پارس بالاخص نصیب این مرد گردید. (ایران باستان ج 2 ص 1357، 1825، 1827، 1875، 1884، 1885، 1893 و ج 3 ص 1993، 2008 تا 2010، 2013، 2014، 2016، 2020 و 2030)
په سستاس (سوماتوفیلاکس). نام مردی مقدونی از یاران اسکندر و کسی که در جنگ مالیان اسکندر را نجات داد. وی آنجا نخست کسی بود که اسکندر را با سپر پوشید. پس از مرگ اسکندر در تقسیم ثانوی ولایات، پارس بالاخص نصیب این مرد گردید. (ایران باستان ج 2 ص 1357، 1825، 1827، 1875، 1884، 1885، 1893 و ج 3 ص 1993، 2008 تا 2010، 2013، 2014، 2016، 2020 و 2030)
عقب. دنبال. پشت سر. عقب سر. در عقب. ظهری ّ. (مهذب الاسماء) : مروان را سپاه صدوپنجاه هزار تمام شد و با سپاه اندر تعبیه همیرفت تا به شهرستان سمندر آنکه ملک خزران آنجا نشستی و خاقان بگریخت و مروان از آنجا برگذشت و آن شهر را پس پشت خویش کرد و به رود سقلاب فرود آمد. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). پس پشت لشکر به نستور داد چراغ سپهدار فرخ نژاد. دقیقی. همی تاخت تا پیش آن کاخ اسب پس پشت او بود ایزد گشسب. فردوسی. پس پشت او چند از ایرانیان به پیکار آن گرگ بسته میان. فردوسی. پس پشتشان ژنده پیلان مست همی کوفتند آن سپه را بدست. فردوسی. سپاهی کشیدند بر چار میل پس پشت گردان و در پیش پیل. فردوسی. پس پشت و پیش اندر آزادگان بشد تیز تا آذر آبادگان. فردوسی. نگه کرد خسرو پس پشت خویش از آن چار، بهرام را دید پیش. فردوسی. غلامی پدید آمدی خوب روی سپاهی گران از پس پشت اوی. فردوسی. بدست اندرون نیزۀ جان ستان پس پشت خود کرد آنگه سنان. فردوسی. پس پشت گودرز گستهم بود که فرزند بیدار گژدهم بود. فردوسی. سپاهی پس پشت او نیزه دار سپهبد بکردار شیر شکار. فردوسی. شهنشاه نوذر پس پشت اوی جهانی سراسر پر از گفتگوی. فردوسی. برفتند سوی سیاوش گرد پس پشت و پیشش سپه بود گرد. فردوسی. بیاید پس آن فرخ اسفندیار سپاه از پس پشت و یزدانش یار. فردوسی. به پیش سپه رستم پهلوان پس پشت او سرکشان و گوان. فردوسی. پس پشت پنجه هزار از یلان پیاده همه تنگ بسته میان. فردوسی. وزانجا بیامد سوی طیسفون سپاهی پس پشت و پیش اندرون. فردوسی. پس پشت لشکر گیومرث شاه نبیره به پیش اندرون با سپاه. فردوسی. سپه سازی و ساز جنگ آوری که اکنون دگرگونه شد داوری که بختش پس پشت او درنشست از این تاختن باد ماند بدست. فردوسی. کنیزک پس پشت ناهید شست از آن هر یکی جام زرین بدست. فردوسی. دگر پیشتر کشته و خسته بود پس پشتشان نیزه پیوسته بود. فردوسی. بدام آیدش ناسگالیده میش پلنگ از پس پشت و صیاد پیش. فردوسی. پس پشت گرسیوز کینه خواه که دارد سپه را ز دشمن نگاه. فردوسی. کشیدند لشکر بدشت نبرد الانان دریا پس پشت کرد. فردوسی. به پیش اندرون کاویانی درفش پس پشت گردای زرینه کفش. فردوسی. برون رفت تازان بمانند گرد درفشی پس پشت او لاژورد. فردوسی. پس پشت او اندر آمد چو گرد سنان بر کمربند او راست کرد. فردوسی. یکی مؤبدی طوس یل را بخواند پس پشت تو گفت لشکر نماند. فردوسی. به پیش اندرون خون همی ریختند یلان از پس پشت بگریختند. فردوسی. دلیران ایران پس پشت او بکینه دل آکنده و جنگجوی. فردوسی. فریبرز را داد پس میمنه پس پشت لشکر هجیر و بنه. فردوسی. درفشی درفشان پس پشت اوی یکی کابلی تیغ در مشت اوی. فردوسی. وزان روی کندر سوی میمنه پیاده پس پشت او با بنه. فردوسی. پس پشت شاه اندر ایرانیان یکایک بکردار شیر ژیان. فردوسی. پس پشت شاه اندر ایرانیان دلیران و هر یک چو شیر ژیان. فردوسی. نهادند بر گردنش پالهنگ دو دست از پس پشت بسته چو سنگ. فردوسی. دو دست از پس پشت بستش چو سنگ گره زد بگردنش بر پالهنگ. فردوسی. یکی گرگ پیکر درفش سیاه پس پشت گیو اندرون با سپاه. فردوسی. هزاران پس پشت او سرفراز عنان دار با نیزه های دراز. فردوسی. پس پشت شیدوش بد با درفش زمین گشته زان شیر پیکر بنفش. فردوسی. درفش از پس پشت آن شیر (گودرز) بود که جنگش بگرز و بشمشیر بود. فردوسی. سواران ترکان پس پشت طوس روان پر ز کین و زبان پرفسوس. فردوسی. همی گرز بارید گفتی ز ابر پس پشت پرجوشن و خود و گبر. فردوسی. شهنشاه نوذر پس پشت اوی جهانی سراسر پر از گفت و گوی. فردوسی. دمان از پس پشت پیکر همای همی رفت چون کوه رفته ز جای. فردوسی. پس پشتشان زال با کیقباد بیکدست آتش بیکدست باد. فردوسی. دوان بیژن اندر پس پشت اوی یکی تیغ برّنده در مشت اوی. فردوسی. یلان با فریبرز کاوس شاه درفش از پس پشت در قلبگاه. فردوسی. پس پشت و دست چپ و دست راست همیرفت با او از آنسو که خواست. فردوسی. همه کوه یکسر سپاه است و کوس درفش از پس پشت گودرز و طوس. فردوسی. بیکروی گودرز و یکروی طوس پس پشت او پیل با بوق و کوس. فردوسی. پس پشت ایشان سواران جنگ بیاکنده ترکش به تیر خدنگ. فردوسی. سپاهی کشیدند بر چار میل پس پشت گردان و از پیش پیل. فردوسی. سپاه اندر آمد پس پشت پیل زمین شد بکردار دریای نیل. فردوسی. پس پشت او اندر آمد سپاه ستاره شد از پر و پیکان سیاه. فردوسی. تلی بود خرّم یکی جایگاه پس پشت آن رنج دیده سپاه. فردوسی. سپه دید چون کوه آهن روان همه سر پر از گرد و تیره روان پس پشت گردان درفشان درفش بگرد اندرون سرخ و زرد و بنفش. فردوسی. ز ترکان بسی در پس پشت اوی یکی کابلی تیغ در مشت اوی. فردوسی. چو بر لشکر ترک بر حمله برد پس پشت او خود نماند ایچ گرد. فردوسی. به پیش سپاه اندرون بوق و کوس درفش از پس پشت گودرز و طوس. فردوسی. سپاه از پس پشت و گردان ز پیش نهاده بکف بر، همه جان خویش. فردوسی. پس پشتشان رستم گرزدار دو فرسنگ برسان ابر بهار. فردوسی. تهمتن برانگیخت رخش از شتاب پس پشت جنگ آور افراسیاب. فردوسی. پس پشت او پور گشوادبود که با جوشن و گرز پولاد بود. فردوسی. پس پشت او را نگه داشته همی نیزه از میغبگذاشته. فردوسی. به آئین پس پشت لشکر چو کوه همی رفت گودرز خود با گروه. فردوسی. پس پشتش اندر سپاهی گران همه نیزه داران و جوشن وران. فردوسی. بگرد اندرش خیمه ز اندازه بیش پس پشت پیلان و شیران به پیش. فردوسی. عماری بماه نو آراسته پس پشت او اندرون خواسته. فردوسی. پس پشتشان ژنده پیلان مست همی کوفتند آن سپه را بدست. فردوسی. پس پشتش اندر یکی حصن بود برآورده سر تا بچرخ کبود. فردوسی. نبینی مرا جز بروز نبرد درفشی پس پشت من لاجورد. فردوسی. قباد از پس پشت پیروز شاه همیراند چون باد لشکر براه. فردوسی. پس پشت بد شارسان هری به پیش اندرون تیغزن لشکری. فردوسی. پس پشت ایشان یلان سینه بود سپاهی که در جنگ دیرینه بود. فردوسی. که من بی گمانم که پیران بجنگ بیاید پس پشتمان بیدرنگ. فردوسی. بدینسان همی تاخت فرسنگ سی پس پشت او قارن پارسی. فردوسی. ز هر سوسپه بازچید اردشیر پس پشت او بد یکی آبگیر. فردوسی. چو بهرام یل گشت بی توش و تاو پس پشت او اندرآمد تژاو. فردوسی. امیربدین خبر سخت شاد شد که شغل دلی از پس پشت برخاست. (تاریخ بیهقی ص 441). و چنین میگویند که سه جای کمین سوی بنه و ساقه ساخته است که از لب رود درآیند و از پس پشت مشغولی دهند. (تاریخ بیهقی ص 351). و زن و بچه... گسیل میکردند بحصاری قوی و حصین که داشتند در پس پشت. (تاریخ بیهقی). حسن (بصری) مریدی داشت که هرگاه کی آیتی از قرآن بشنودی خویشتن را بر زمین زدی یکبار بدو گفت ای مرد اگر اینچ میکنی توانی که نکنی پس آتش نیستی در معاملۀ جمله عمر خود زدی و اگر نتوانی که نکنی ما را به ده منزل از پس پشت بگذاشتی. (تذکرهالاولیاء عطار ج 1 ص 28)
عقب. دنبال. پشت سر. عقب سر. در عقب. ظهری ّ. (مهذب الاسماء) : مروان را سپاه صدوپنجاه هزار تمام شد و با سپاه اندر تعبیه همیرفت تا به شهرستان سمندر آنکه ملک خزران آنجا نشستی و خاقان بگریخت و مروان از آنجا برگذشت و آن شهر را پس پشت خویش کرد و به رود سقلاب فرود آمد. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). پس پشت لشکر به نستور داد چراغ سپهدار فرخ نژاد. دقیقی. همی تاخت تا پیش آن کاخ اسب پس پشت او بود ایزد گشسب. فردوسی. پس پشت او چند از ایرانیان به پیکار آن گرگ بسته میان. فردوسی. پس پشتشان ژنده پیلان مست همی کوفتند آن سپه را بدست. فردوسی. سپاهی کشیدند بر چار میل پس پشت گردان و در پیش پیل. فردوسی. پس پشت و پیش اندر آزادگان بشد تیز تا آذر آبادگان. فردوسی. نگه کرد خسرو پس پشت خویش از آن چار، بهرام را دید پیش. فردوسی. غلامی پدید آمدی خوب روی سپاهی گران از پس پشت اوی. فردوسی. بدست اندرون نیزۀ جان ستان پس پشت خود کرد آنگه سنان. فردوسی. پس پشت گودرز گستهم بود که فرزند بیدار گژدهم بود. فردوسی. سپاهی پس پشت او نیزه دار سپهبد بکردار شیر شکار. فردوسی. شهنشاه نوذر پس پشت اوی جهانی سراسر پر از گفتگوی. فردوسی. برفتند سوی سیاوش گِرد پس پشت و پیشش سپه بود گِرد. فردوسی. بیاید پس آن فرخ اسفندیار سپاه از پس پشت و یزدانش یار. فردوسی. به پیش سپه رستم پهلوان پس پشت او سرکشان و گوان. فردوسی. پس پشت پنجه هزار از یلان پیاده همه تنگ بسته میان. فردوسی. وزانجا بیامد سوی طیسفون سپاهی پس پشت و پیش اندرون. فردوسی. پس پشت لشکر گیومرث شاه نبیره به پیش اندرون با سپاه. فردوسی. سپه سازی و ساز جنگ آوری که اکنون دگرگونه شد داوری که بختش پس پشت او درنشست از این تاختن باد ماند بدست. فردوسی. کنیزک پس پشت ناهید شست از آن هر یکی جام زرین بدست. فردوسی. دگر پیشتر کشته و خسته بود پس پشتشان نیزه پیوسته بود. فردوسی. بدام آیدش ناسگالیده میش پلنگ از پس پشت و صیاد پیش. فردوسی. پس پشت گرسیوز کینه خواه که دارد سپه را ز دشمن نگاه. فردوسی. کشیدند لشکر بدشت نبرد الانان دریا پس پشت کرد. فردوسی. به پیش اندرون کاویانی درفش پس پشت گردای زرینه کفش. فردوسی. برون رفت تازان بمانند گرد درفشی پس پشت او لاژورد. فردوسی. پس پشت او اندر آمد چو گرد سنان بر کمربند او راست کرد. فردوسی. یکی مؤبدی طوس یل را بخواند پس پشت تو گفت لشکر نماند. فردوسی. به پیش اندرون خون همی ریختند یلان از پس پشت بگریختند. فردوسی. دلیران ایران پس پشت او بکینه دل آکنده و جنگجوی. فردوسی. فریبرز را داد پس میمنه پس پشت لشکر هجیر و بنه. فردوسی. درفشی درفشان پس پشت اوی یکی کابلی تیغ در مشت اوی. فردوسی. وزان روی کندر سوی میمنه پیاده پس پشت او با بنه. فردوسی. پس پشت شاه اندر ایرانیان یکایک بکردار شیر ژیان. فردوسی. پس پشت شاه اندر ایرانیان دلیران و هر یک چو شیر ژیان. فردوسی. نهادند بر گردنش پالهنگ دو دست از پس پشت بسته چو سنگ. فردوسی. دو دست از پس پشت بستش چو سنگ گره زد بگردنش بر پالهنگ. فردوسی. یکی گرگ پیکر درفش سیاه پس پشت گیو اندرون با سپاه. فردوسی. هزاران پس پشت او سرفراز عنان دار با نیزه های دراز. فردوسی. پس پشت شیدوش بد با درفش زمین گشته زان شیر پیکر بنفش. فردوسی. درفش از پس پشت آن شیر (گودرز) بود که جنگش بگرز و بشمشیر بود. فردوسی. سواران ترکان پس پشت طوس روان پر ز کین و زبان پرفسوس. فردوسی. همی گرز بارید گفتی ز ابر پس پشت پرجوشن و خود و گبر. فردوسی. شهنشاه نوذر پس پشت اوی جهانی سراسر پر از گفت و گوی. فردوسی. دمان از پس پشت پیکر همای همی رفت چون کوه رفته ز جای. فردوسی. پس پشتشان زال با کیقباد بیکدست آتش بیکدست باد. فردوسی. دوان بیژن اندر پس پشت اوی یکی تیغ برّنده در مشت اوی. فردوسی. یلان با فریبرز کاوس شاه درفش از پس پشت در قلبگاه. فردوسی. پس پشت و دست چپ و دست راست همیرفت با او از آنسو که خواست. فردوسی. همه کوه یکسر سپاه است و کوس درفش از پس پشت گودرز و طوس. فردوسی. بیکروی گودرز و یکروی طوس پس پشت او پیل با بوق و کوس. فردوسی. پس پشت ایشان سواران جنگ بیاکنده ترکش به تیر خدنگ. فردوسی. سپاهی کشیدند بر چار میل پس پشت گردان و از پیش پیل. فردوسی. سپاه اندر آمد پس پشت پیل زمین شد بکردار دریای نیل. فردوسی. پس پشت او اندر آمد سپاه ستاره شد از پر و پیکان سیاه. فردوسی. تلی بود خُرّم یکی جایگاه پس پشت آن رنج دیده سپاه. فردوسی. سپه دید چون کوه آهن روان همه سر پر از گرد و تیره روان پس پشت گردان درفشان درفش بگرد اندرون سرخ و زرد و بنفش. فردوسی. ز ترکان بسی در پس پشت اوی یکی کابلی تیغ در مشت اوی. فردوسی. چو بر لشکر ترک بر حمله برد پس پشت او خود نماند ایچ گرد. فردوسی. به پیش سپاه اندرون بوق و کوس درفش از پس پشت گودرز و طوس. فردوسی. سپاه از پس پشت و گردان ز پیش نهاده بکف بر، همه جان خویش. فردوسی. پس پشتشان رستم گرزدار دو فرسنگ برسان ابر بهار. فردوسی. تهمتن برانگیخت رخش از شتاب پس پشت جنگ آور افراسیاب. فردوسی. پس پشت او پور گشوادبود که با جوشن و گرز پولاد بود. فردوسی. پس پشت او را نگه داشته همی نیزه از میغبگذاشته. فردوسی. به آئین پس پشت لشکر چو کوه همی رفت گودرز خود با گروه. فردوسی. پس پشتش اندر سپاهی گران همه نیزه داران و جوشن وران. فردوسی. بگرد اندرش خیمه ز اندازه بیش پس پشت پیلان و شیران به پیش. فردوسی. عماری بماه نو آراسته پس پشت او اندرون خواسته. فردوسی. پس پشتشان ژنده پیلان مست همی کوفتند آن سپه را بدست. فردوسی. پس پشتش اندر یکی حصن بود برآورده سر تا بچرخ کبود. فردوسی. نبینی مرا جز بروز نبرد درفشی پس پشت من لاجورد. فردوسی. قباد از پس پشت پیروز شاه همیراند چون باد لشکر براه. فردوسی. پس پشت بد شارسان هری به پیش اندرون تیغزن لشکری. فردوسی. پس پشت ایشان یلان سینه بود سپاهی که در جنگ دیرینه بود. فردوسی. که من بی گمانم که پیران بجنگ بیاید پس پشتمان بیدرنگ. فردوسی. بدینسان همی تاخت فرسنگ سی پس پشت او قارن پارسی. فردوسی. ز هر سوسپه بازچید اردشیر پس پشت او بد یکی آبگیر. فردوسی. چو بهرام یل گشت بی توش و تاو پس پشت او اندرآمد تژاو. فردوسی. امیربدین خبر سخت شاد شد که شغل دلی از پس پشت برخاست. (تاریخ بیهقی ص 441). و چنین میگویند که سه جای کمین سوی بنه و ساقه ساخته است که از لب رود درآیند و از پس پشت مشغولی دهند. (تاریخ بیهقی ص 351). و زن و بچه... گسیل میکردند بحصاری قوی و حصین که داشتند در پس پشت. (تاریخ بیهقی). حسن (بصری) مریدی داشت که هرگاه کی آیتی از قرآن بشنودی خویشتن را بر زمین زدی یکبار بدو گفت ای مرد اگر اینچ میکنی توانی که نکنی پس آتش نیستی در معاملۀ جمله عمر خود زدی و اگر نتوانی که نکنی ما را به ده منزل از پس پشت بگذاشتی. (تذکرهالاولیاء عطار ج 1 ص 28)
که پشتی فراخ و با پهنا دارد. آنکه دارای پشت عریض است. اثبج. (تاج المصادر) : سخت پای و ضخم ران و راست دست و گردسم تیزگوش و پهن پشت و نرم چرم و خردموی. منوچهری. تیزگوشی پهن پشتی ابلقی گردسمی خردمویی فربهی. منوچهری
که پشتی فراخ و با پهنا دارد. آنکه دارای پشت عریض است. اثبج. (تاج المصادر) : سخت پای و ضخم ران و راست دست و گردسم تیزگوش و پهن پشت و نرم چرم و خردموی. منوچهری. تیزگوشی پهن پشتی ابلقی گردسمی خردمویی فربهی. منوچهری
دایرۀخرد که در قدیم در قرآنها به هر ده آیت نشانه ای از طلا و غیره می کردند و حالا بر هر آیت می سازند. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از غیاث). عشر: مهر او تا زیم ز مصحف دل چون ده آیت نیفکنم به کنار. خاقانی. نه صحیفه که به یک بنده ده آیت بستند نامه بس دیر چو سی پاره مجزا شنوند. خاقانی. ، کنایه است از ستارگان. (فرهنگ فارسی معین)
دایرۀخرد که در قدیم در قرآنها به هر ده آیت نشانه ای از طلا و غیره می کردند و حالا بر هر آیت می سازند. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از غیاث). عشر: مهر او تا زیم ز مصحف دل چون ده آیت نیفکنم به کنار. خاقانی. نه صحیفه که به یک بنده ده آیت بستند نامه بس دیر چو سی پاره مجزا شنوند. خاقانی. ، کنایه است از ستارگان. (فرهنگ فارسی معین)
ده چمراسه نشانه ای چون پرهونچه (دائره خرد) زرین که بر هر ده چمراس قرآن نهند در قدیم در قرآنها بهر ده آیه نشانی بصورت دایره ای از طلا میساختند و آنرا عشر زرین میگفتند و رسم قاریان این بود که شاگردان را هر روز ده آیت سبق میدادند، ستارگان
ده چمراسه نشانه ای چون پرهونچه (دائره خرد) زرین که بر هر ده چمراس قرآن نهند در قدیم در قرآنها بهر ده آیه نشانی بصورت دایره ای از طلا میساختند و آنرا عشر زرین میگفتند و رسم قاریان این بود که شاگردان را هر روز ده آیت سبق میدادند، ستارگان